چرا باید در مقابل زنان غیر هم کیش حجاب داشت ؟!
تصور می کنم این سوال از کلمه "نسائهن" در آیه حجاب نشات گرفته، چون یکی از مواردی که زنان مسلمان می توانند حجاب نداشته باشند در مقابل زنان است اما زنان هم کیش، (به علت ضمیر " هن" که به نساء اضافه شده است.)
برای پاسخ به این پرسش از روایت امام جعفر صادق (ع) کمک می گیریم ؛
"لا یَنْبَغِی لِلْمَرْاَهِ اَنْ تَنْکَشِفَ بَیْنَ یَدَیِ الْیَهُودِیَّهِ وَ النَّصْرانِیَّهِ، فَاِنَّهُنَّ یَصِفْنَ ذلِکَ لاِ َزْواجِهِنَّ" (1)
"سزاوار نیست زن مسلمان در برابر زن یهودی یا نصرانی خود را آشکار و نمایان سازد؛ چرا که آنها آنچه را دیده اند برای شوهرانشان توصیف می کنند."
با اینکه ظاهر روایت دلالت بر تحریم می کند ولی فقها حکم بر تحریم نکرده اند بلکه استنباط کراهت نموده اند و فلسفه آن را چنین بیان داشته اند که ممکن است زنان یهودی و یا مسیحی وضعیت زنان مسلمان را برای شوهرانشان توصیف کنند و موجب بروز نوعی گرفتاری گردد. البته این مطلب هشداری به زنان مسلمان هم می باشد که نباید وضع زنان نامحرم را برای محارم خود توصیف نمایند.
..................................................................
1- نورالثقلین، ج3، ص 593 - وسائل الشیعه، ج20، ص 184، ابواب مقدمات نکاح، باب 98، ح1،
*حقیقت این مطلب را می توان در داستان تکان دهنده شیعه شدن یک دختر همجنس باز آمریکایی یافت:
در یکی از سفرهای به آمریکا، به خانه دوستی در سن خوزه دعوت شدم تا پیرامون بعضی شبهات اسلامی بحث شود. گفتگوی ما به مسئله حجاب کشیده شد و با بررسی آیه 31 سوره نور موضوع به "نسائهن:" رسید، بعضی گفتند: حجاب در مقابل مردان نامحرم قابل قبول، ولی در برابر زنان غیر مسلمان چرا باید پوشش داشت آن هم در این محیط که رعایتش بسیار سخت و مشکل زا است؟!
وقتی توضیحات لازم داده شد دختر خانمی به نام (فاطمه ف) گفت: با اتفاقی که برایم افتاده من فکر می کنم این توصیه اسلام را باید یک معجزه دانست و چنین تعریف نمود:
"یک سال پیش در مهمانی دخترانهای که به تصور خودم دور از مردان نامحرم بود به زینت ظاهری خود پرداختم. متاسفانه ناخواسته توجه دختری (بنام کریستینا) را به خود جلب کردم، دختری که از حقیقت انسانی دور و در فساد و فحشاء غوطه ور بود. وی که ۲۰ سال بیشتر نداشت به گفته خودش هر کار خلافی را مرتکب شده بود و همجنس بازی را نیز آزاد میدانست و از عواقب آن بیمی نداشت.
از گرایش او به من بغض گلویم را گرفته بود. دلم میخواست ناپدید شوم. با خود می گفتم چرا همان حجاب بیرونی را در این مجلس رعایت نکردم!! چرا به توصیه خداوند توجه ننمودم که می فرماید در مقابل زنان غیر مسلمان تا اندازه ای حجاب داشته باشید.
در هر حال او (کریستینا) در خانوادهای بسیار ثروتمند و متعصب مسیحی زندگی می کرد، اما بر خلاف خانوادهاش توجهی به دین مسیحیت نداشت. وی با نیت پلید خود هر روز در مدرسه تعقیبم میکرد و مرا با حرفها و حرکاتش آزار میداد. تا اینکه شبی با خدای خود خلوت کردم و گریستم و از او کمک خواستم. گریه ام نه تنها برای خودم و ناراحتی روحی ام و رفت و آمد او بود، بلکه به وضع جامعه آمریکا و جوانان افسوس میخوردم.
از کودکی شعری میدانستم با این آهنگ که:
قرآن که کلام آسمانی است روشنگر راه زندگانیست
قرآن که دهد به ما ره راست اسرار بزرگ آسمانی است
دو رکعت نماز خواندم. میدانستم همان طور که در نماز من با خدا حرف میزنم، در قرآن نیز او با من سخن میگوید پس به قرآن رجوع کردم. آیه قرآن مرا بر آن داشت که به آن دختر کمک کنم. آیه دستور هدایت به دیگران را میداد. من که همیشه میترسیدم مبادا فسادهای آمریکا مرا در خود غرق کند، از خدا خواستم که بتوانم با فهم اندک خودم به کریستینا کمک کنم طوری که او نتواند بر من تاثیری بگذارد. ابتدا از طریق ایمیل شروع به ایجاد ارتباط با وی کردم اما او نه تنها حاضر نبود حرفهایم را گوش کند بلکه به دین نیز ناسزا میگفت طوری که مرا هم ناامیدتر از همیشه میکرد. اما چون قبلاً در جایی خوانده بودم «هر چند شخصی گناهکار باشد، در قلبش روزنه ای از پاکی وجود دارد. بایستی آن را پیدا کرد و رشدش داد تا میوه دهد.» پس روزها و روزها سعی کردم تا با آسانترین نصیحتها بتوانم قلب کریستینا را روشن کنم. پس از سه ماه و اندی که از طریق ایمیل با کریستینا در ارتباط بودم شاهد تغییراتی کوچک در وی شدم و فهمیدم که همه و همه حاصل دعاهایم و کمک پروردگارم بوده است. آن نقطه نور کوچک در اعماق دل تاریک او روشن و روشنتر میشد.
برای کریستینا داستان فرماندهی را تعریف کرده بودم. شخصی که سعی داشت دنیا را به سلطه خود در بیاورد. "قصه این بود که روزی او در بیابانی به ارتش خود دستور توقف داد و گفت: هر کس هر مقدار می تواند از سنگهای بیابان بردارد . عده ای کمی سنگ برداشتند و بعضی برنداشتند. از صحرا که خارج شدند سنگها طلا شد. آنها که سنگ برداشته بودند ناراحت بودند که چرا بیشتر برنداشتهاند و آنهایی که سنگ نداشتند پشیمان بودند که چرا سنگها را جمع نکردهاند که فرمانده گفت: دنیا همین است هر چه سود کنی کم کردهای و اگر هیچ نکنی پشیمان میشوی."
گویا این قصه خیلی روی کریستینا تاثیر گذاشته بود؛ طوری که روز بعدش در مدرسه سخت متعجب و خوشحال شدم وقتی که گفت :"متوجه کارهای بدش شده و تصمیم دارد آنها را کنار بگذارد و من باید کمکش کنم که الکل را هم ترک کند." من هم گفتم کسی نیستم جز بنده خدا و او باید از پروردگار کمک بخواهد.
چند روز بعد ایمیلی از او به دستم رسید که خانوادهاش از تغییر رفتار او بسیار خوشحال اند و او اظهار داشت گر چه ترک آن اعمال برایش بسیار سخت و دشوار و کشنده است ولی او تصمیمش را گرفته است. من که خود شاهد رنج و تلاش کریستینا در ترک مواد مخدر بودم به او گفتم شعری از زبان خدا بیاد دارم که:
"اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو نامه توبه را بنویس امضا کردنش با من"(1)
............................................................................
1-ژولیده نیشابوری
من به وسیله اطلاعاتم از قرآن و زندگی ائمه اطهار (علیهم السلام) و کتابهای دینی کم کم توانستم به کریستینا کمک کنم و برای رفع شبهات او با مطالعه بیشتر کتب دینی پاسخ بسیاری از سوالات خود را نیز گرفتم. حرفهای کریستینا هم هرگز از یادم نمیرود که میگفت: «اسلام منطق است، قرآن منطق است، برای همین قابل قبول و قابل فهم است.
هر روز به وسیله ایمیل و با کلی تحقیق به سوالات وی جواب میدادم، حتی وقتی دیدم علاقهمند به خواندن قرآن است برایش قرآنی با ترجمه انگلیسی گرفتم. او در آن زمان مشروب را هم ترک کرده بود. تا اینکه روزی او به من گفت: «میخواهم مسلمان شوم. فاطمه کمکم کن». باورش غیرممکن بود. اشکهایم سرازیر بود. طوفانی از عشق به اسلام بدنم را سرد کرده بود و مرا میلرزاند.
سرگیجه داشتم. انگار در دنیا نبودم. احساس میکردم تمام سلولهای بدنم گریه میکنند؛ گریهای از عشق، از زیبایی ایمان. تمام سختیهای آن چند ماه برایم خاطره ای زیبا شد آن وقتی که یکی از زیباترین و بزرگترین هدیهها را از خداوند گرفته بودم؛ آن خبر مسلمان شدن کریستینا بود.
او که از گذشتهاش خجالت میکشید و نمی خواست کسی از گذشته اش با خبر شود، مخفیانه توسط یک روحانی قرآن خواندن را یاد گرفت .
بعد از مسلمان شدن او، یک کارت پستال و کتاب «چرا و چگونه نماز میخوانیم» به زبان انگلیسی، به او هدیه دادم و برای اولین بار همدیگر را در آغوش گرفتیم. این اتفاق در نظر من یک معجزه بود. او از نمازش غافل نمیشد و روز به روز آرامتر و نورانیتر میشد.
یک روز که در کتابخانه مدرسه با هم نماز خواندیم، به من گفت:" در ظلمات بودم و به نور دعوت شدم."
پس از مدتی شروع به صحبت در مورد پیشوایان کردم. از پیامبر اکرم (ص) و حضرت علی (ع) و خانم فاطمه زهرا (س) و از دیگر امامان برایش گفتم.
به او گفتم حضرت فاطمه باید الگوی ما مسلمانان باشند و او قبول کرد. حتی بعدها به من گفت:" که با شنیدن توصیف و روایات ائمه آنها را باور میکند. ولی نمیداند چرا دیگران مثل او با آگاهی به زندگی ائمه ایمان نمیآورند!"
بعد از مدتی کریستینا برای اولین بار با روسری و لباس پوشیده به دیدنم آمد. او حجاب را برگزیده بود. به خودش میبالید . وضعیت او مرا بسیار خوشحال میکرد. چون این حقیقت برایم روشن شد که حجاب من توانسته روی او تاثیر بگذارد. شاید تصورش این بود که اگر از ابتدا چنین پوششی داشت به طور کاذب مجذوب پسران لاابالی نمی شد و آنچنان در منجلاب بدبختی دوران نوجوانی و اوایل جوانی خود را سپری نمی نمود. او درک کرده بود که هیچ خوشی لذتبخش تر از عشق به خدا نیست و بقیه عشقها کاذب و فانی است. او هم قبول داشت که ما کاسههای کوچک خود را زیر آبشار الهی میگیریم ولی چون این آبشار بسیار قوی است و ما ناتوان از پر کردن کاسههایمان هستیم، لذا ائمه (علیهم السلام) نعمت را در خود جمع میکنند و ما از آب آن آبشار توسط آنها که واسطه بین ما و خدا هستند سیراب میشویم.
کریستینا به واسطه علاقهای که به خانم فاطمه زهرا (س) پیدا کرده بود گفت: که میخواهد اسمش را عوض کند. از من پرسید" معنی اسمم چیست و من گفتم: «بریده از آتش» و او که شدیداً منقلب شده بود گفت:" میخواهد اسمش را فاطمه بگذارد." آن روز از خوشحالی دست مادرم را بوسیدم که چنین اسم زیبایی را برایم انتخاب کرده بود هر چند لایقش نبودم. کریستینا حتی در شناسنامه هم اسمش را به فاطمه تغییر داد و به من ثابت شد که دانه دل او میوه داده است. تقریباً یک سالی از اول آشنایی ما میگذشت که کریستینا خبر بدی به من داد. او مدتها مبتلا به سرطان خون بود ولی خودش نمیدانست. یک دکتر و پرستار خصوصی در خانه از او مراقبت میکردند ولی میگفتند: وی چند ماه بیشتر زنده نمیماند.
خانواده فاطمه از اینکه دخترشان به واسطه من مسلمان شده بود روی خوشی به من نشان نمیدادند و من نمیتوانستم به عیادت او بروم تا اینکه روز اول ماه محرم خبر دادند که فاطمه از دنیا رفت!
بعد از مدتی یک ایمیل از برادر سی و چند سالهاش به اسم مایک به دستم رسید. که خلاصه ای از ترجمه آن چنین است:
«دلیل اینکه تصمیم گرفتم برای شما ایمیل بفرستم به خاطر خواهرم است. ابتدا از رفتار بد مادرم از شما معذرت میخواهم. از وقتی خواهرم فوت کرده، او حال خوبی ندارد. شما چه کسی هستید؟ از کجا آمدهاید؟ برای اطلاع شما باید بگویم که من سخت در حال گریه هستم و نمی دانم چه بنویسم؟ نمی دانم که چگونه خوابم رابنویسم! خیلی چیزها در ذهن من است. قبل از شروع به نوشتن درباره خوابم چند سوال و حرف دارم.
ائمه (ame) چیست؟ من دیکته صحیح آن را نمی دانم فقط می دانم بین حرف AوM یک مکثی وجود دارد. آیا آنان فرشته هستند و یا انسان، شاید هم هر چیزی دیگری؟ سوال بعدی درباره خانم فاطمه است به من بگویید
او چه کسی است؟ من فکر می کنم او خانمی قابل احترام و با شخصیتی والاست آیا من درست می گویم؟!
شما یک فرشته هستید (خطاب به فاطمه. ف) یک فرشته از طرف خداوند و یک انسان بسیار خوب و والامقام. من آرزو می کردم که شما می توانستید گریه من را ببینید. تا به شما نشان دهم چقدر خوشحال و خوشبخت هستم از اینکه شما پا به زندگی ما نهادید و به طور غیر قابل انتظاری زندگیم را صد در صد به سمت بهتری تغییر داده اید.
برای اطلاع شما باید بگویم که خواهرم به عنوان یک مسلمان در مکانی خصوصی دفن شد. (او نمی خواست کسی از این مکان اطلاع داشته باشد.) من باید اول چیزی را به شما بگویم. بعد از آنکه من جسد خواهرم را نزد خانمی که قرار بود او را غسل دهد و بشوید بردم آن خانم سوال کرد که :"فاطمه چه کسی است؟ زیرا خواهرت روی سینه اش نوشته بود فاطمه، فرشته نجات من است از طرف خدا." آن خانم گفت که خیلی برایش مشکل بود که آن قسمت (نوشته روی سینه) را بشوید. فکر می کنم خواهرم فکر می کرد که شما در مراسم او خواهید بود . مجدداً هم از این بابت متاسفم.
شب گذشته من فاطمه (کریستینا) را در خواب دیدم! او در جایی سر سبز و نورانی بود! (به نظرم خیلی زیبا آمد) من به طرف او آمدم و از او پرسیدم که آیا حالش خوب است و او جواب داد : "بله" سه مرتبه تکرار کرد که چقدر خوشحال است. من گریه می کردم و احساس عجیبی داشتم. من او را کریستینا صدا زدم. اما او به من گفت که نام من فاطمه است. نام همان خانمی که دست مرا گرفت.
خواهرم از شما پرسید و من در خواب به شدت می لرزیدم و ناراحت بودم! خواهرم به من گفت که به شما بگویم که شما از مقامی برتر نزد خانم فاطمه زهرا برخوردار هستید.
در آخر او اشاره کرد که ائمه بر حق هستند و بهشت خلق شد به خاطر آنها. خواهرم گفت که از خداوند برای بخشش او شفاعت کردند و او را به جایی که او بود آوردند."
سپس او رفت و من از خواب بیدار شدم. در حالیکه عرق کرده بودم و می لرزیدم ولی احساس بسیار خوبی داشتم.
من تصمیم دارم به میشیگان بروم. دو تا از دوستان و اقوامم در آنجا زندگی می کنند. من در آنجا مسلمان خواهم شد.
علت نقل مکانم این است که ما می خواهیم مسلمان شویم و نمی خواهیم محیط ناآرامی برای پدر و مادرم فراهم کنم امیدوارم آنها هم تا آن موقع مسلمان شوند.
شما خیلی خوشبخت هستید. من آرزو نمی کنم که جای شما باشم. زیرا می دانم بین ما تفاوت زیادی است .
من به شما بیشتر از هر چه که فکر کنید احترام می گذارم و برایتان دعا می کنم.
شما یک نسل را تغییر داده اید زیرا همسر و فرزندانم مسلمان خواهند شد، البته به اراده خودشان و نوه های من مسلمان زاده به دنیا می آیندو پاداش اینها به شما خواهد رسید.
خداوند نگهدار شما و خانواده شما باشد.
Best Regards
“Maykel”